پاسپر

لغت نامه دهخدا

پاسپر. [ س ِپ َ ] ( ن مف مرکب ) پای سپر. پاسپار. لگدکوب. پایمال.
- پاسپر کردن ؛ طوس. پی سپر کردن. پایمال کردن. محاوَزَة. ثطأه ؛ پاسپر کرد آنرا. ( منتهی الارب ).
پاسپر. [ پ ُ ] ( فرانسوی ، اِ ) باشبرد. جواز. گذرنامه. پَته. تذکرة. || اجازه عبور کشتی بازرگانی از آبهای ساحلی مملکتی.

فرهنگ عمید

= پاسپار

فرهنگ فارسی

پاسپار
( صفت ) پاسپار .
جواز گذرنامه
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم