مقانب

لغت نامه دهخدا

مقانب. [ م َ ن ِ ] ( ع اِ )ج ِ مِقنَب. ( ناظم الاطباء ) ( اقرب الموارد ). رجوع به مقنب شود. || گرگهای بسیار شکار. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ) ( از اقرب الموارد ). || گروهی از سواران که برای غارت جمع شوند. ( از اقرب الموارد ) : ایشان را از کمات کتائب و حمات مقانب شناختی. ( ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 316 ). تمامت اقارب و عساکر و مقانب و عشایر را از شریف تا وضیع... به نسبت و اندازه همت خویش نصیبه ای تمام دادند. ( جهانگشای جوینی چ قزوینی ج 1 ص 149 ). لشکرکشان حضرت و بندگان دولت ، عساکر و مقانب به مشارق و مغارب کشیده. ( جهانگشای جوینی ایضاً ج 1 ص 159 ).

فرهنگ عمید

گروهی از سواران که برای غارت جمع شوند.

فرهنگ فارسی

( اسم ) جمع مقنب جماعتی سوار که بطمع غارت همراه لشکر شوند
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم
فال نخود فال نخود فال انگلیسی فال انگلیسی فال شیخ بهایی فال شیخ بهایی فال میلادی فال میلادی