محصد

لغت نامه دهخدا

محصد. [ م ِ ص َ ] ( ع اِ ) داس. ( منتهی الارب ). ابزار دروگری. داس. ( ناظم الاطباء ). منجل. منگال.
محصد. [ م ُ ص َ ] ( ع ص ) زراعت نادروده خشک شده. || رسن محکم تافته شده : حبل محصد. || مرد استواررأی : رجل محصدالرأی. ( منتهی الارب ).
محصد. [ م ُ ص ِ ] ( ع ص ) کشت آماده درو و بهنگام درورسیده. زراعتی که بهنگام درو رسد و به درو آید. || استوارکننده. || سخت تابنده ریسمان. ( ناظم الاطباء ). سخت تابنده رسن. ( آنندراج ).

فرهنگ معین

(مُ صَ ) [ ع . ] (اِمف . ) ۱ - زراعت نادروة خشک شده . ۲ - ریسمان محکم تافته . ۳ - استوار، محکم .

فرهنگ عمید

داس.

فرهنگ فارسی

( اسم ) ۱ - زراعتی که بهنگام درو رسد و بدرو آید . ۲ - سخت تابند. رس .

ویکی واژه

زراعت نادروة خشک شده.
ریسمان محکم تافته.
استوار، محکم.
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم
فال سنجش فال سنجش فال ماهجونگ فال ماهجونگ فال چوب فال چوب فال ارمنی فال ارمنی