سبزگار

لغت نامه دهخدا

سبزگار. [ س َ ] ( ص مرکب ) سبزکار. برنگ سبز. سبزناک :
زمرد بود گر چنین سبزگار
خزان طلا را کند نوبهار.ملا ( از آنندراج ).قبای معلم سبزگار دوخت بخیاطو مقراض محتاج نگشت ، جوهر آب را به وساطت حرارت بجرم نار رسانید. ( سندبادنامه ص 2 ). || آنکه دارای عمل خوب است. ( اشتینگاس ). کسی که کردار و اعمالش نیک باشد. ( ناظم الاطباء ).

فرهنگ عمید

به رنگ سبز درآورنده، سبزکننده، سبزناک، سبزرنگ.

فرهنگ فارسی

برنگ سبز
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم
فال تاروت فال تاروت فال تاروت فال تاروت فال اعداد فال اعداد فال کارت فال کارت