لغت نامه دهخدا
ابوحکیمه. [ اَ ح َ م َ ] ( اِخ ) جمال. اواز سعیدبن مسیب حدیث شنید و قرة از او روایت کند.
ابوحکیمه. [اَ ح َ م َ ] ( اِخ ) راشدبن اسحاق کاتب. به عربی شعر نیز می گفت و دیوان او هفتاد ورقه است. ( ابن الندیم ).
ابوحکیمه. [ اَ ح َ م َ ] ( اِخ ) عصمه. از ابوعثمان حدیث شنیده است.