یکتو

لغت نامه دهخدا

یکتو. [ ی َ / ی ِ ] ( ص مرکب ) یک لا. ( یادداشت مؤلف ). یکتا :
رشته باریک شد چو یکتو شد.سنائی.عاقبت بر آن قرار دادند که خیمه یکتو سازند دورویه. ( جهانگشای جوینی ).
اگر من از دل یکتو برآورم دم عشقی
عجب مدار که آتش درافتدم به دوتویی.سعدی.- خیط یکتو ؛ رشته یکتا و یک تار :
صدهزاران خیط یکتو را نباشد قوتی
چون به هم برتافتی اسفندیارش نگسلد.سعدی. || یکی. واحد. یگانه :
چون به صورت بنگری چشمت دو است
تو به نورش درنگر کآن یکتو است.مولوی.|| متحد. متفق. صمیمی : گفت سلطان دل یکتویی ندارد. ( جهانگشای جوینی ). پادشاه زادگان دیگر که دل یکتویی داشتند روان می گشتند. ( جهانگشای جوینی ). رفیقان یکتو انتهاز ایام طرب را پیش از آنکه خزان در پیش آید... ( جهانگشای جوینی ). و رجوع به یک تا شود.

فرهنگ فارسی

یک لا یکتا
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم
فال ماهجونگ فال ماهجونگ فال انگلیسی فال انگلیسی فال نخود فال نخود فال قهوه فال قهوه