لغت نامه دهخدا
بر او انجمن شد فراوان سپاه
بسی کس به بیراهی آمد ز راه.فردوسی.ز بیراهی و کارکرد تو بود
که شد روز بر شاه ایران کبود.فردوسی.پرستش کند پیشه و راستی
بپیچد ز بیراهی و کاستی.فردوسی.دل شاه تا جاودان شاد باد
ز کژی و بیراهی آزاد باد.فردوسی.قائد بخشم جواب داد که نعمت تو سخت بر من بسیار است تا بلهو و شراب می پردازم از این بیراهی هلاک میشوم. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 323 ). و عین بیراهی را راه میدانند. ( بهاءالدین ولد ).
کیست کو بر ما به بیراهی گواهی میدهد
گو ببین آن روی شهرآرا و عیب من مکن.سعدی.و هیچ دقیقه ای از ظلم و تعدی و بیراهی نامرعی نگذاشتند. ( ذیل جامعالتواریخ ص 249 ).
- بیراهی کردن ؛ افزونی کردن در بدکاری. ( ناظم الاطباء ). کجروی کردن و سرکشی و نافرمانی کردن : آهنگ عراق کن و لر و کرد را که همواره در راهها بیراهی میکنند از راه بردار. ( رشیدی ).