لغت نامه دهخدا
- لباس شمعی ( شمعی لباس )؛ جامه ای که سبز تیره باشد :
تنم ز آتش می خواست جامه درپوشد
لباس شمعی را از دکان شمع گرفت.حکیم زلالی ( از آنندراج ).عاشق کسی بود که برآید به رنگ دوست
شمعی لباس در بر پروانه من است.سالک یزدی ( از آنندراج ). || مروارید که رنگ او میانه زردی و سبزی بود و شفاف نباشد. ( جواهرنامه ). || ( حامص ) شمع بودن. شمعصفتی :
من آن خاکم که مغزم دانه توست
بدین شمعی دلم پروانه توست.نظامی.
شمعی. [ ش َ ] ( اِخ ) تخلص شاعری است باستانی و یک بار به بیت ذیل از او در لغت نامه اسدی استشهاد شده است :
چو باد از کوه و از دریاش راند بر هوا ماند
بکوشان پیل و کرگندن بجوشان شیر و اژدرها.( یادداشت مؤلف ).
شمعی. [ ش َ ] ( اِخ ) شاعر و ادیب ترک و او غیر شارح مثنوی است. وی را دیوانی است به ترکی و وفات او در سال 926 هَ. ق. بوده است. ( یادداشت مؤلف ).
شمعی. [ ش َ ] ( اِخ ) شاعر ترک. متوفا به سال یکهزار هجری و او تعداد بسیاری از متون فارسی را به ترکی ترجمه و شرح کرده که از آن جمله است : 1-دیوان حافظ. 2- بوستان سعدی. 3- تحفةالاحرار جامی. 4- پندنامه عطار به ترکی موسوم به سعادتنامه. 5- مثنوی مولوی در شش جلد. 6- منطق الطیر عطار. 7- مخزن الاسرار نظامی گنجوی. 8- گلستان سعدی. ( یادداشت مؤلف ).
شمعی. [ ش َ ] ( اِخ ) عبداﷲبن عباس جبرئیل. از محدثان است. ( منتهی الارب ). عبداﷲبن عباس... وراق شمعی از راویان است و از علی بن حرب روایت دارد و دارقطنی وابن شاهین و جز آن دو از وی روایت کرده اند. مرگ او به سال 326 هَ. ق. اتفاق افتاد. ( از لباب الانساب ).
شمعی. [ ش َ م َ / ش َ ] ( اِخ ) نام چند تن از محدثان ، از آن جمله است : عثمان بن محمدبن جبرئیل شمعی ، محمدبن برکت شمعی و احمدبن محمود شمعی. ( منتهی الارب ).