باز پرسیدن

لغت نامه دهخدا

بازپرسیدن. [ پ ُ دَ ] ( مص مرکب ) سؤال کردن. پرسش کردن : بونصر مشکان خبرهای حقیقت دارد، از وی باز باید پرسید. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 178 ). سحرگاهی استادم مرا بخواند برفتم و حال بازپرسید. ( تاریخ بیهقی ).
آنها کجا شدند و کجا اینها
زین بازپرس یکسره دانا را.ناصرخسرو.ز تو گر بازپرسند آن نشانها
نیاری هیچ حرفی یاد از آنها.نظامی.بازپرسیدن حدیث نهفت
هم تو دانی و هم توانی گفت.نظامی.نام آن شهر بازپرسیدم
رفتم و آنچه خواستم دیدم.نظامی. || بازپرسیدن بیمار؛ عیادت او : گفتند صحبت با که داریم ؟ گفت آنکه چون بیمار شوی ترا بازپرسد و چون گناهی کنی توبه قبول کند و هر چه حق از تو داند از او پوشیده نبود. ( تذکرةالاولیاء عطار ).
خواهم که پیش میرمت ای بیوفا طبیب
بیمار بازپرس که در انتظارمت.حافظ.|| مؤاخذه کردن : گفت : چرا دیگر بازنپرسیدید؟ گفتند چنین بایست کرد.پس از این چنین کنیم. امیر گفت اگر حدیث این حاجب سرای در میان نبودی فرمودمی تا شما را گردن زدند. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 444 ). کوتوال را گفت ( امیرمحمد ) تا از حاجب بازپرسند تا سبب چه بود که کسی نزدیک من نمی آید. ( تاریخ بیهقی ).

فرهنگ فارسی

سوال کردن و پرسش کردن
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم