لغت نامه دهخدا
بی نفسی را که زبون غمست
یاری یاران مددی محکم است.نظامی.- جان بی نفس ؛ سخت درمانده :
نیست ما را جز خموشی لذتی از زندگی
ما بجان بی نفس مانند ماهی زنده ایم.صائب.فلان جان بی نفس از در آمد؛ نفس زنان و سخت درمانده و از تاب و توان رفته.
- مرغ سیاه بی نفس ؛ بادمجان ( در تداول عوام گیلانیان ).
|| در شاهد زیر بمعنی کسانی که قدرت دم برآوردن ندارند. و بمعنی خموش و عاجز و مضطر نیز می باشد : اولاً لشکر آل مرتضی که باشند شیرمردان... باشند و.... نه مشبهیان اصفهان و... بی نفسان ابهر. ( کتاب النقض ص 475 ).