بوق زدن

لغت نامه دهخدا

بوق زدن. [ زَ دَ ] ( مص مرکب ) از عالم سرنا زدن و نای زدن. ( آنندراج ). نواختن بوق. ( فرهنگ فارسی معین ) :
چون بوق زدن باشد در گاه هزیمت
مردی که جوانی کند اندر گه پیری.( از قابوسنامه ).در هزیمت چون زنی بوق ار بجایستت خرد
ورنه مجنونی چرا می پای کوبی در سرب.ناصرخسرو.تو نیز اندر هزیمت بوق می زن
ز جاهی خیمه بر عیوق می زن.نظامی.|| کنایه از گوز دادن. ( آنندراج ) ( فرهنگ فارسی معین ).

فرهنگ فارسی

( مصدر ) ۱ - نواختن بوق ۲ - گوز دادن .
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم