لغت نامه دهخدا
ز خون جگر کرد لعل آب را
بیاورد آن تاج سهراب را.فردوسی.می مخور با همه کس تا نخورم خون جگر
سر مکش تانکشد سر به فلک فریادم.حافظ. || اشک خونین :
خون جگرم ز فرقت تو
از دیده روانه در کنار است.سعدی.سحر سرشک روانم سر خرابی داشت
گرم نه خون جگر میگرفت دامن چشم.حافظ.