لغت نامه دهخدا
- همخوابه ؛ هم فراش. هم بستر. هم مضجع :
خسرو آن است که در صحبت او شیرین است
در بهشت است که همخوابه حورالعین است.سعدی ( بدایع ).- || همسر. زوجه :
چو بیرون رود جوهر جان ز تن
گریزی ز همخوابه خویشتن.نظامی.کراخانه آباد و همخوابه دوست
خدا را برحمت نظر سوی اوست.سعدی ( بوستان ).