لغت نامه دهخدا
بسا تنگ عیشان تلخی چشان
که آیند درحله دامن کشان.( بوستان ).بی رخت شد چون دهانت عیش من
تنگ عیش است آنکه مهمانیش نیست.کمال خجندی ( از آنندراج ).گردون تنگ عیش به یک قرص ساخته
صبح از دهن برآرد و شامش فروبرد.فیاض لاهیجی ( از آنندراج ). || صاحب اندوه. ( برهان ) ( ناظم الاطباء ) :
جان ندارد هرکه جانانیش نیست
تنگ عیش است آنکه بستانیش نیست.سعدی.رجوع به ماده بعد شود.