بی نمکی کردن

لغت نامه دهخدا

بی نمکی کردن. [ ن َ م َ ک َ دَ ] ( مص مرکب ) کنایه از بی وفائی. و بی مزگی و بی وضعی کردن باشد. ( از آنندراج ) ( برهان ) :
ز بس که بی نمکی کرد با من این ایام
در آب دیده گریان گداختم چو نمک.( شرفنامه منیری ). || بی مزگی کردن. ننری بخرج دادن. کنایه از بی مزگی کردن. ( انجمن آرا ) :
بی نمکی چند کنی باده نوش
وز جگرم خواه کباب ای غلام.عطار.

فرهنگ فارسی

کنایه از بیوفائی ٠ و بیمزگی و بی وضعی کردن باشد ٠ یا بیمزگی کردن ٠ ننری بخرج دادن ٠ کنایه از بیمزگی کردن ٠
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم