لغت نامه دهخدا
همه روز گر غمخوری غم مدار
چو شب غمگسارت بود در کنار.سعدی ( بوستان ).کو فرض خدا نمیگزارد
از قرض تو نیز غم ندارد.سعدی ( گلستان ).آن پی مهر تو گیرد که نگیرد غم خویشش
وآن سر وصل تو دارد که ندارد غم جانش.سعدی ( بدایع ).از حادثه لرزند بخود کاخ نشینان
ما خانه بدوشان غم سیلاب نداریم.صائب تبریزی.- امثال :
غم نداری بز بخر ، نظیر: کور بیکار مژه خود را میکند.