لغت نامه دهخدا
با این همه ناز و دلستانی
خون شد جگرش ز مهربانی.نظامی.خون هزار وامق خوردی به دلفریبی
دست از هزار عذرا بردی به دلستانی.سعدی.- دلستانی کردن ؛ دلبری کردن :
من برآن بودم که ندهم دل به کس
سرو بالا دلستانی می کند.سعدی. || دل بردن :
گفتم که دل ستانم ناگاه دل سپردم
بر طمع دلستانی ماندم به دل سپاری.فرخی.