لغت نامه دهخدا
ببه. [ ب َ ب َ ] ( اِ ) ( در زبان شیرخوارگان ) مردمک. ببک. نی نی. مردم چشم. به به. انسان العین. مردمک چشم. کاک. کیک. تخم چشم. صبی العین. مردمه. ذباب العین. || تصویر و شکل که کشند. || طفل خرد. عزیز. طفل شیرخوار. ( یادداشت مؤلف ).
ببه. [ ب َب ْ ب َ ] ( ع اِ ) حکایت آواز طفل. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ).
ببه. [ ب َب ْ ب َ ] ( ع ص ) احمق. ( ازاقرب الموارد ) ( ناظم الاطباء ) ( صراح اللغة ). نادان گران. ( از اقرب الموارد ). || جوان تناور و سایه پرورد. ( آنندراج ) ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ).
ببه. [ ب َْب ب َ ] ( اِخ ) لقب عبداﷲبن حارث بن عبدالمطلب قرشی که والی بصره بود. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ). || جوهری در صحاح گفته است که ببه نام جاریه ای است و استشهاد به شعر زیرین کرده است : لانکحن ببة جاریة جدبة. و صاحب قاموس گوید که این غلط است معنی ً و استشهاداً بلکه لقب همان عبداﷲ مذکور است و شعر از مادراو هند بنت ابی سفیان است که او را در صغر سن به دست خویش می جنبانید و این شعر می خواند. ( منتهی الارب ).