لغت نامه دهخدا
- باز دست آوردن ؛ ازنو در تصرف گرفتن. دیگر باره متصرف شدن : ولایتهایی که در عهد پدرش قباد ازدست رفته بود... باز دست آورد. ( فارسنامه ابن البلخی ص 94 ).
- دست بر چیزی آوردن ؛ هجوم بردن و چیرگی خواستن بر چیزی :
از آن ابر عاصی چنان ریزم آب
که نارد دگر دست بر آفتاب.نظامی ( از آنندراج ).- || کنایه از غالب وتوانا بودن بر چیزی. ( از آنندراج ). دست داشتن. دست یافتن. دست کردن. دست رسیدن.
- دست آوردن سوی کسی ؛ بدو دست دراز کردن. با او همدم و همخوابه شدن :
بسی سوگند خورد و عهدها بست
که بی کاوین نیارد سوی او دست.نظامی. || در بیت ذیل به معنی دست نمودن و یا معنی لغوی هر دو تواند بود. ( امثال و حکم ) :
پیکان تیر غمزه تو بر دل من است
گر نیست باورت ز من اکنون بیار دست.کمال اسماعیل.