لغت نامه دهخدا
گردد ز چشم دیده وران ناپدید
اندر میان سبزه به صحرا سوار.فرخی.دیده ور پل بزیر گام کند
کور بر پشت پل مقام کند.سنایی.چشمها دیده ور ز دیدارش.سنایی. || ( مجازاً ) واقف به اسرار. ( شرفنامه منیری ). مطلع. آگاه. صاحب بینش و مرد حقیقت بین. ( انجمن آرا ) ( آنندراج ). درک کننده امور. واقف به احوال. بصیر: استطلاع ؛ دیده ور کردن خواستن. ( المصادر زوزنی ). اظهار؛ مطلع و دیده ور ساختن کسی را. ( منتهی الارب ) :
زین یپنلو هر که بازرگان تر است
بر سَرَه و بر قلبها دیده ور است.مولوی.سنگ ریزه گر نبودی دیده ور
چون گواهی دادی اندر مشت در.مولوی.اگر تو دیده وری نیک و بد ز حق بینی
دو بینی از قبل چشم احول افتاده ست.سعدی.