بی مهر

لغت نامه دهخدا

بی مهر. [ م ِ ] ( ص مرکب ) ( از: بی + مهر ) بی شفقت و بیرحم. ( آنندراج ). بی محبت. ( ناظم الاطباء ) :
مهر جوئی ز من و بی مهری
هده خواهی ز من و بی هده ای.رودکی.فرزند توایم ای فلک ای مادر بی مهر
ای مادر ما چون که همی کین کشی از ما.ناصرخسرو.با همه جلوه طاوس و خرامیدن کبک
عیبت آنست که بی مهرتر از فاخته ای.سعدی.که دنیا صاحبی بدمهر خونخوار
زمانه مادری بی مهر و دونست.سعدی.من ندانستم ازاول که تو بی مهر و وفائی
عهد نابستن از آن به که ببندی و نپایی.سعدی.- بی مهر گشتن ؛ بی محبت گشتن :
چو از مریم دلش بی مهر گردد
طلبکار من بی بهر گردد.نظامی.و رجوع به مهر شود.
بی مهر. [ م َ ] ( ص مرکب ) ( از: بی + مهر ) بی کابین. بی صداق. بی مهریه.
- نکاح بی مهر ؛ نکاح بی کاوین.
رجوع به مهر شود.
بی مهر. [ م ُ ] ( ص مرکب ) ( از: بی + مهر ) مهرناشده. که مهر نشده باشد. فاقد مهر و نشانه دست نخوردگی چیزی است :
اگردانا و گر نادان بود یار
بضاعت را بکس بی مهر مسپار.نظامی.رجوع به مُهر شود.

فرهنگ عمید

آن که نسبت به دیگری مهر و محبت ندارد، نامهربان.

فرهنگ فارسی

مهر ناشده . که مهر نشده باشد . فاقد مهر و مهر نشان. دست نخوردگی چیزی است .
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم