لغت نامه دهخدا
برو اندر جهان تفرج کن
پیش ازآن روز کز جهان بروی.( گلستان ).برخیز تا تفرج بستان کنیم و باغ
چون دست میدهد نفسی نوبت فراغ سعدی.یک روز عنایت کن و تیری بمن انداز
باشد که تفرج کنم آن تیر و کمانت.سعدی.در روی خود تفرج صنع خدای کن
کآیینه خدای نما می فرستمت.حافظ.رجوع به تفرج و دیگر ترکیبهای آن شود.