ایت الله غروی اصفهانی

دانشنامه اسلامی

[ویکی اهل البیت] آیت الله غروی اصفهانی. محمدحسین غروی اصفهانی (۱۲۹۶-۱۳۶۱ ق) معروف به کمپانی از عرفا و علمای شیعه دوران معاصر است. وی پس از کسب علوم و مدارج عالیه، بر کرسی تدریس نشست. مردان بزرگی که از مکتب وی برخاستند جملگی از مشاهیر علمای شیعه به شمار می‎روند.
شیخ محمدحسین غروی اصفهانی معروف به کمپانی، در 2 محرم 1296 هـ.ق در کاظمین دیده به جهان گشود.
خاندان محقق غروی از آن خانواده های متدینی بودند که نسل در نسل در آن ناحیه سکونت داشتند و همیشه میان مردم جایگاه ممتازی را دارا بودند. از اجداد و نیاکان محقق، تنها نام نیکی در تاریخ مانده است که به ترتیب و اجمال نام برده می شوند: پدرش «حاج محمد حسن» که تاجری درست کار و دیندار بود فرزند «علی اکبر» و نواده «حاج محمد حاتم نخجوانی» است.
پس از آنکه در سال ۱۲۴۳ ق. قرارداد ترکمانچای با دستهای خیانت پیشه قاجاریان امضا شد و در نتیجه شوم آن، بخشی از سرزمین پاک ایران (قفقاز و نخجوان و قسمتی از آذربایجان) از پیکر پاک ایران عزیز جدا گشت، مسلمانان آن سوی رود ارس دچار بلاهای بزرگ و درد و رنجهای سنگینی گشتند و در زیر فوج فاجعه ها و در حصار حادثه ها خرد شدند. گروهی مردند، گروهی ساختند و سوختند و گروهی دیگر هجرت را برگزیده، از خانه و کاشانه چشم پوشیده، تنها جان به سلامت بردند. حاج محمداسماعیل نخجوانی (پدر بزرگ محقق غروی) از این گروه اخیر بود که به همراه خانواده اش به شهر قهرمان خیز تبریز کوچید.
اما در تبریز هم اوضاع را مساعد ندید و پس از چند صباحی به شهر اصفهان روی آورد. سالیانی را در آن شهر سپری ساخت تا آنجا که خود و فرزندانش به «اصفهانی» شهرت یافتند. ولی دیری نپایید که خاندان نخجوانی از اصفهان هم کوچ کردند تا بالاخره به شهر زیارتی و مذهبی کاظمین پناه بردند و همانجا را برای خود وطن اختیار کردند و در آنجا حاج محمدحسن اصفهانی (پدر غروی اصفهانی) برای خود اسم و رسمی یافت.
حاج محمدحسن دیگر آن مرد غریب نبود که روزی پس از روزگاری آوارگی روی به شهر کاظمین آورد. اکنون همه او را مردی محترم، پرخیر و باکفایت می شناختند. بگذریم از اینکه او در میان مردم و تاجران سرشناس عراق به نیک مردی و کارسازی پرآوازه بود و در حوزه بزرگ آن روز نجف هم تاجری صاحب نام و آبرومند بود و همگان وی را با شهرت «معین التجار» گرامی می شمردند.
حاج محمدحسن معین التجار تنها همان یک پسر را داشت و دلخوش بود که وی می‎تواند پس از مرگش راه او را در جهان تجارت دنبال کند. اما پسرش محمدحسین تنها آرزویش این بود که پدرش اجازه دهد تا راه کمال طلبی و دانشجویی پیش گیرد. محمدحسین هرگاه فرصت را مناسب می‎دید، آرزوی خود را با پدر در میان می‎نهاد و با اصرار از او می‎خواست که رضایت دهد تا وارد حوزه معارف اسلامی شود. اما پدر راضی به این کار نمی‎شد چیزی که این مشکل را از سر راه مرحوم کمپانی برداشت توسل او به حضرت باب الحوائج امام کاظم علیه السلام بود.
او خود می‎گوید: «آن روز هم مثل هر روز با پدرم در نماز جماعتی که عصرها در صحن مطهر کاظمین برپا می‎شد شرکت جسته بودم. نماز تمام شده بود اما صفوف نمازگزاران هنوز به هم نخورده بود. من در حالی که زانوی غم در بغل گرفته بودم، با فاصله اندکی پدرم را می‎پاییدم که دیدم با یکی از تجار بغداد گرم صحبت است. همچنان که نشسته بودم داشتم در آتش اشتیاق می‎سوختم. چشمم در گنبد زیبای امام کاظم علیه السلام بود که... عنان از کف هر صاحب دلی می‎ربود. در این حال از دلم گذشت که ای باب الحوائج، ای موسی بن جعفر، تو عبد صالح و از بندگان برگزیده خدایی و در پیش حضرت حق آبروداری، تو را چه می‎شد اگر از خدا می‎خواستی دل پدرم را به من نزدیکتر می‎کرد تا با تصمیم من که چیزی جز تحصیل علم و کمال در مکتب شما نیست - راضی می‎شد... در همین اندیشه‎ها بودم که دیدم پدرم صدایم می‎کند: محمدحسین! محمدحسین، پسرم! اگر هنوز هم آرزومندی که به حوزه بروی تا دروس اسلامی بخوانی برو! از طرف من خاطرت جمع باشد، ناراحت نمی‎شوم... اگر دلت می‎خواهد به نجف اشرف بروی برو!
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم