لغت نامه دهخدا
چو از زلف شب بازشد تابها
فرومرد قندیل محرابها.منوچهری ( دیوان ص 4 ).تا مگر مشغله پاسبان بنشیند و مشعله کاروانیان فرومیرد. ( سندبادنامه ). شعله آل سامان فرومرد و کوکبه دولت ایشان ساقط شد. ( ترجمه تاریخ یمینی ).
دگر آنکه گفتی بوقت فراغ
فرومردن جان بود چون چراغ.نظامی. || غروب کردن ستاره یا هرجرم سماوی :
تو روزی ، او ستاره ای دل افروز
فرومیرد ستاره چون شود روز.نظامی.رجوع به فرورفتن و فروشدن شود. || مردن. درگذشتن :
بد آن تاچو سایه در آن تیرگی
فرومیرد از خواری و خیرگی.نظامی.