لغت نامه دهخدا
روان کرد رخش عنان تاب را
برانگیخت چون آتش آن آب را.نظامی ( از آنندراج ).- خواب عنان تاب ؛ خواب منحرف کننده و بسوی دیگرکشاننده :
دیده اغیار گران خواب شد
کو سبک از خواب عنان تاب شد.نظامی.- عنان تاب شدن ؛ سوار شدن. ( از آنندراج ). روی آوردن :
عنان تاب شد شاه پیروزجنگ
میان بسته بر کین بدخواه تنگ.نظامی.- || روی گردانیدن.
- عنان تاب گشتن ؛ عنان تاب شدن. سوار شدن. رفتن.
- || منحرف شدن. روی بجانب دیگر آوردن :
شهنشاه برخاست هم در زمان
عنان تاب گشت ازبر همدمان.نظامی ( شرفنامه ص 319 ).وگر جان گردد از رویت عنان تاب
بود جان را عروسی لیک در خواب.نظامی.