لغت نامه دهخدا
خفته اند آدمی ز حرص و غلو
مرگ چون رخ نمود انتبهو.سنایی.یکی شهر کافورگون رخ نمود
که گفتی نه از گل ز کافور بود.نظامی.ساقیا می ده که مرغ صبح بام
رخ نمود از بیضه زنگارفام.سعدی.تا چه بازی رخ نماید بیدقی خواهیم راند
عرصه شطرنج رندان را مجال شاه نیست.حافظ. || نشان دادن صورت. نمایاندن چهره و رخسار :
ننموده رخ به آینه گردان مهر و ماه
نسپرده دل به بوقلمون باف صبح و شام.خاقانی.|| رخ دادن. روی دادن. واقع شدن. حادث شدن.