خون دل

لغت نامه دهخدا

خون دل. [ دِ ] ( ص مرکب ) دل خون. خونین دل :
بیا وز غبن این سالوسیان بین
صراحی خون دل و بربط خروشان.حافظ.
خون دل. [ ن ِ دِ ] ( ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) خونی متعلق به دل. || کنایه از شیره و عصاره دل. عصاره زندگی :
خون دل شیرین است این می که دهد رزبان
زآب و گل پرویز است این خم که نهد دهقان.خاقانی.از خون دل طفلان سرخاب رخ آمیزد
این زال سپیدابرو وین مام سیه پستان.خاقانی. || کنایه از سخن موزون. ( آنندراج ). || کنایه از سخنی که عاقبت دل را سروری بخشد. ( برهان قاطع ) ( ناظم الاطباء ). || کنایه از غصه و اندوه و غم باشد. ( از برهان قاطع ) ( از آنندراج ) ( از انجمن آرای ناصری ) ( از ناظم الاطباء ) :
چو اینست حال شکم زیر گل
شکر خورده انگار یا خون دل.سعدی ( بوستان ).

فرهنگ فارسی

خونی متعلق به دل یا کنایه از سخن موزون
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم
فال شیخ بهایی فال شیخ بهایی فال میلادی فال میلادی فال آرزو فال آرزو فال تاروت فال تاروت