حلت

لغت نامه دهخدا

حلت. [ ح َ ] ( ع مص ) حلت رأس ؛ ستردن موی سر. ( منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ). || حلت دین ؛ ادای وام. ( از منتهی الارب ) ( اقرب الموارد ). وام گزاردن. || حلت درهمی کسی را؛ دادن درهمی او را. ( منتهی الارب ). || لازم گرفتن پشت اسب را. ( ناظم الاطباء ) ( منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ). || زدن چند تازیانه. ( منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ).
- حلته ماءة سوط ؛ زد او را صد تازیانه. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ).
|| حلت بسلح ؛ ریخ زدن. ( منتهی الارب ) ( اقرب الموارد ). || حلت صوف ؛ دور کردن موی پشم را. ( منتهی الارب ). کندن پشم از پوست. ( از اقرب الموارد ).
حلة. [ ح َل ْ ل َ ] ( ع اِ ) ضعف. فتور. || شکستگی. || جهت چیزی و مقصود آن. ( منتهی الارب ). جهته و قصده. ( از اقرب الموارد ). || زنبیل کلان از نی. || جای. منزل. ( منتهی الارب ).
حلة. [ ح ِل ْ ل َ ] ( ع اِ ) گروهی از مردم که بجایی فرودآمده باشند. ( از منتهی الارب ). مردمان فرودآمده. ( از مهذب الاسماء ). || نوعی از فرودآمدن. || جماعت خانه ها یا صد خانه. || مجلس. || جای اجتماع. || درختی خاردار که شتران برغبت خورند. || پاره ای از بوریا. || ضعف و فتور. || شکستگی. || ( مص ) حله هدی ؛ رسیدن هدی بجایی که کشتن وی روا بود. ( منتهی الارب ).
حلة. [ ح ُل ْ ل َ ] ( ع اِ ) ازار. ( از منتهی الارب ) ( آنندراج ). || ردا. ( از منتهی الارب ) ( از آنندراج ). || بردهای یمانی باشد یا غیر آن. ( منتهی الارب ) ( از آنندراج ). و لایکون حلة الامن ثوبین او ثوب له بطانة و سلاخ. ج ، حُلَل ، حِلال. ( منتهی الارب ). || جامه نو. پوشاکی که همه بدن را بپوشاند. ( فرهنگ فارسی معین ). لباس و پوشاک خواه از کمر بپائین را بپوشاند ویا همه تن را و جامه و رخت و قبا. ( ناظم الاطباء ) : و از وی [ اصفهان ] جامه ابریشم گوناگون خیزد چون حله و عتابی و سقلاطون. ( از حدود العالم ).
با کاروان حلّه برفتم ز سیستان
با حلّه تنیده ز دل بافته ز جان.فرخی.آن حله پاره پاره شد و گشت ناپدید
وآمد پدید باز همه دشت پرنیان.منوچهری.آن حله را که ابر مر او راهمی تنید
باد صبابیامد و آن حله بردرید.منوچهری.کشد دشت را گه بساط مدثر
دهد باغ را گاه حله مطیر.ناصرخسرو.
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم
فال مکعب فال مکعب فال عشقی فال عشقی فال تک نیت فال تک نیت فال تخمین زمان فال تخمین زمان