لغت نامه دهخدا
اگرچه بود حشر بیکران و ایشان را
نمود خسرو مشرق بدان حشر محشر.
|| حشره. رجوع به حشره شود.
حشرة. [ ح َ ش َ رَ ]( ع اِ ) هر جنبنده خرد از پرنده و رونده و خزنده. جنبنده خرد. خرده جانور. جانور خزنده و گزنده یا جانور ریزه زمینی. ( منتهی الارب ). خستر. خرفسر. هامه. ج ،حشر، حشرات. || پوستی که ملاصق دانه بوده. || تمام شکار یا بهره نفیس آن یا آنقدر از شکاری که خورده شود. || ریم مشک شیر.