لغت نامه دهخدا
که این مرده ری ببر و خفتان جنگ
بینداز و این مغفر تیره رنگ.فردوسی.فرستاد از آن آهن تیره رنگ
یکی آینه کرده روشن ز زنگ.فردوسی.زمین تیره گون شد هوا تیره رنگ
که پنهان شد از گرد رخسار زنگ.اسدی ( گرشاسب نامه ).نهنگی را همی ماند که گردون را بیوبارد
چو از دریا برآید جرم تیره رنگ غضبانش.ناصرخسرو ( دیوان ص 216 ).پدر گفتش اندر شب تیره رنگ
چه دانی که گوهر کدام است و سنگ.سعدی ( بوستان ).بگوش آمدش در شب تیره رنگ
که شخصی همی نالد از دست تنگ.سعدی ( بوستان ).رجوع به تیره و دیگر ترکیبهای آن شود.
|| ( اِ مرکب ) اسب و کمیت که سرخ و تیره باشد. ( ناظم الاطباء ).