لغت نامه دهخدا
بشمشیر از آن لشکر نامدار
تبه کرد بسیار در کارزار.فردوسی.تبه خواست کردن خود و مادرم
نگهدار شد ایزد داورم.فردوسی.چنین گفت با لشکر خود براز
که ما را تبه خواست کردن گراز. فردوسی.بمرگ خداوندش آذرطوس
تبه کرد مر خویش را بر فسوس.عنصری. || خراب کردن. ضایع کردن. فاسد کردن :
ماهرویا بسر خویش تو آن خیش مبند
نشنیدی که کند ماه تبه جامه خیش.کسائی ( از رادویانی ).بپوشید رومی زره رزم را
ز بهر تبه کردن بزم را.فردوسی.رز لاغر و پژمرده شد و گونه تبه کرد
غم را مگر اندر دل رز راه گذاریست.فرخی ( دیوان چ عبدالرسولی ص 24 ).گمانش آنکه تبه کرد جای بوسه من
ز غالیه نشود جایگاه بوسه تباه.فرخی.تو کارها تبه نکنی ور تبه کنی
از راست کرده های جهان به تباه تو.فرخی.از بدان نیک ترس خاقانی
تا دل و دین تو تبه نکنند.خاقانی.سمندش کشتزار سبز را خورد
غلامش غوره دهقان تبه کرد.نظامی.تبه کرده ایام برگشته روز
بنالید بر من بزاری و سوز.( بوستان ).چون عمر تبه کردم چندانکه نگه کردم
در کنج خراباتی افتاده خراب اولی.حافظ. || باطل کردن :
تبه کرد نیرنگ سازیش را.نظامی.بهمه معانی رجوع به تباه و ترکیبهای تباه و تبه شود.
- تبه کردن چشم ؛ کور کردن چشم :
دگر کاین تهمتش بر طبع ره کرد
که خسرو چشم هرمز را تبه کرد.نظامی.