لغت نامه دهخدا
بی مهری. [ م ِ] ( حامص مرکب ) بی محبتی. ( ناظم الاطباء ) :
دل من خواهی و اندوه دل من نبری
اینْت بیرحمی و بی مهری و بیدادگری.فرخی.ز من مستان ز بی مهری روانم
که چون تو مردمم چون تو جوانم.( ویس و رامین ).اشک من رنگ شفق یافت ز بی مهری یار
طالع بی شفقت بین که در این کار چه کرد.حافظ.بسکه بی مهری ایام گزیده ست مرا
شش جهت خانه زنبور بود در نظرم.صائب.