لغت نامه دهخدا
تن از بی طاقتی پرداخته زور
دل از تنگی شده چون دیده مور.نظامی.موسی ( ع ) درویش را دید از برهنگی بریگ اندر شده گفت یا موسی دعا کن تا خدای کفافی دهد مرا که از بی طاقتی بجان آمدم. ( گلستان ).
|| بی صبری. ( ناظم الاطباء ). بی تابی.بی قراری :
چو از بی طاقتی شوریده دل شد
از آن گستاخ روییها خجل شد.نظامی.دل گرچه ز عذر پاک میکرد
بی طاقتیش هلاک میکرد.نظامی.ز آنگه که بر آن صورت خوبم نظر افتاد
از صورت بی طاقتیم پرده برافتاد.سعدی.از بی طاقتی شکایت پیش پیر طریقت برد. ( گلستان ). پسر از بی طاقتی شکایت پیش پدر برد. ( گلستان ).