بعمدا. [ ب ِ ع َ ] ( ق مرکب ) بعمد. عمداً. به اراده. بمیل. بطیب خاطر. از روی میل : گفتی که شاه زنگ یکی سبز چادری بر دختران خویش بعمدا بگسترید.بشار مرغزی.دزدیده بعمدا سوی من یک دو نظر کرد جان و دل من برد بدان یک دو نظر بر.سوزنی.گرددزمین ز جرعه چنان مست کز درون هر گنج زر که داشت بعمدا برافکند.خاقانی.بعمدا زیوری بربستش آن ماه عروسانه فرستادش بر شاه.نظامی.
فرهنگ فارسی
بعمد عمدا از روی قصد . توضیح لغه باید ( بعمد ) یا ( عمدا ) استعمال شود ولی فصحای ایران ( بعمدا ) استعمال کرده اند : ( گفتی که شاه زنگ یکی سبرچادری بردختران خویش بعمدا بگسترید . ) بعمد ٠ عمدا ٠ باراده ٠ بمیل ٠ بطیب خاطر ٠ از روی میل ٠