بعمدا

لغت نامه دهخدا

بعمدا. [ ب ِ ع َ ] ( ق مرکب ) بعمد. عمداً. به اراده. بمیل. بطیب خاطر. از روی میل :
گفتی که شاه زنگ یکی سبز چادری
بر دختران خویش بعمدا بگسترید.بشار مرغزی.دزدیده بعمدا سوی من یک دو نظر کرد
جان و دل من برد بدان یک دو نظر بر.سوزنی.گرددزمین ز جرعه چنان مست کز درون
هر گنج زر که داشت بعمدا برافکند.خاقانی.بعمدا زیوری بربستش آن ماه
عروسانه فرستادش بر شاه.نظامی.

فرهنگ فارسی

بعمد عمدا از روی قصد . توضیح لغه باید ( بعمد ) یا ( عمدا ) استعمال شود ولی فصحای ایران ( بعمدا ) استعمال کرده اند : ( گفتی که شاه زنگ یکی سبرچادری بردختران خویش بعمدا بگسترید . )
بعمد ٠ عمدا ٠ باراده ٠ بمیل ٠ بطیب خاطر ٠ از روی میل ٠
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم