کارگر بودن

لغت نامه دهخدا

کارگر بودن. [ گ َ دَ ] ( مص مرکب ) کارگر شدن. اثر کردن. مؤثر گردیدن :
نباشد سلیح شما کارگر
بدان جوشن و خود پولاد بر.فردوسی.یکی نیزه سالار توران سپاه
بزدبر بر رستم کینه خواه
سنان اندر آمد بچرم کمر
به ببر بیان بر نبد کارگر.فردوسی.چون شب درآمد [ فیل گوشان ] خویشتن را در میان دو گوش گرفتند و تیر بر گوشهای ایشان کارگر نبود. ( اسکندرنامه نسخه سعید نفیسی ).

فرهنگ فارسی

کارگر شدن اثر کردن
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم