مجاورت کردن

لغت نامه دهخدا

مجاورت کردن.[ م ُ وَ / وِ رَ ک َ دَ ] ( مص مرکب ) مقیم شدن. اقامت گزیدن. بسر بردن : روزها بر سر خاکش مجاورت کردم. ( گلستان ). و رجوع به مجاورت و مجاورة شود.

فرهنگ فارسی

مقیم شدن
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم
استخاره کن استخاره کن فال تماس فال تماس فال چوب فال چوب فال پی ام سی فال پی ام سی