لغت نامه دهخدا
از یمن تا عدن ز روی شمار
درهم افتاد صدهزارسوار.نظامی.هریکی را تیغو طوماری بدست
درهم افتادند چون پیلان مست.مولوی. || با هم مخلوط شدن. ممزوج گشتن. به مجاز متحد شدن :
نخواهم آب و آتش درهم افتد
کزیشان فتنه ها در عالم افتد.نظامی. || پریشان و نابسامان شدن :
برون رفتم از تنگ ترکان که دیدم
جهان درهم افتاده چون موی زنگی. سعدی.و رجوع به درهم فتادن شود.