لغت نامه دهخدا
خرابی کند مرد شمشیرزن
نه چندانکه آه دل پیرزن.سعدی ( بوستان ). || بی تابی کردن. ناشکیب بودن :
دل خرابی میکند دلدار را آگه کنید
زینهار ای دوستان جان من و جان شما.حافظ. || کثافت کردن. آلودن. نجس کردن شلوار یا بستر یا جز آن. ریدن.
- امثال :
اجل سگ را می رسد، چون بمسجد می رود خرابی می کند.