بی منتهی

لغت نامه دهخدا

بی منتهی. [ م ُ ت َ ها ] ( ص مرکب ) ( از: بی + منتهی عربی ) بی منتها. بی پایان. بی انجام. بی نهایت :
به یک دانه گندم در ای هوشیار
مسیح است بسیار و بی منتهی است.ناصرخسرو.دریای سبز سرنگون پرگوهربی منتهی.ناصرخسرو.خود ز بیم این دم بی منتهی
بازخوان فأبین ان یحملنها.مولوی.این ندانستند ایشان از عمی
هست فرقی در میان بی منتهی.مولوی.و رجوع به منتهی شود.

فرهنگ فارسی

بی منتها . بی پایان . بی انجام . بی نهایت .
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم