سر برتافتن

لغت نامه دهخدا

سر برتافتن. [ س َ ب َ ت َ ] ( مص مرکب ) کنایه از نافرمانی کردن و یاغی شدن. ( برهان ) ( آنندراج ). اعراض کردن. دوری جستن : پس مردمان کابل سر برتافتند. ( تاریخ سیستان ).
چه وقت آید کزین به دست یابیم
ز حق خدمتت سر برنتابیم.نظامی.سرش برتافتم تا عاقبت یافت
سر از من لاجرم بدبخت برتافت.سعدی.راستی را سر ز من برتافتن بودی صواب
گر چو کژبینان به چشم ناصوابت دیدمی.سعدی.

فرهنگ فارسی

( مصدر ) نافرمانی کردن سرپیچی نمودن.
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم