دام ساختن

لغت نامه دهخدا

دام ساختن. [ ت َ ] ( مص مرکب ) ساختن تله و دام. ساختن آلت گرفتار کردن شکار و حیوانات. || دام نهادن. دام گستردن. تعبیه کردن دام. حیله ورزیدن :
زواره فرامرز و دستان سام
نباید که سازند پیش تودام.فردوسی.دام هم از ما بساختندچو دیدند
سوی خوشیهای جسم و میل و هوامان.ناصرخسرو.بر من تو کینه ور شدی و دام ساختی
وز دام تو نبود اثر نه خبر مرا.ناصرخسرو.دام و دد را دام میسازی و باز
دام تست این گنبد بسیارفن.ناصرخسرو.نیست ره عشق را برگ و نوا ساختن
خرقه پیروزه را دام ریا ساختن.عطار.علم را دام مال و جاه مساز
بر ره خود ز حرص چاه مساز.اوحدی.|| مجازاً مکر و حیله بکار بردن. فریفتن کسی را. با کسی بمکر و فن برآمدن و گرفتار کردن او را. ازراه بردن کسی را به مکر و فن و گربزی. اسباب چینی کردن برای کسی.

فرهنگ فارسی

ساختن تله و دام
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم