لغت نامه دهخدا برخیزانیدن. [ ب َ دَ ] ( مص مرکب ) متعدی برخاستن. بخاستن داشتن. ببرخاستن داشتن. ( یادداشت مؤلف ). راست کردن. بلند کردن. برخیزاندن. اثاره. تثویر. اقامه. بعث. انهاض : و همچنین ریذویه دربرخیزانیدن افراسیاب را از آنجا. ( تاریخ قم ص 71 ).
فرهنگ فارسی ( مصدر ) ۱- بلند کردن کسی از جای خود . ۲- برافراختن برافراشتن . ۳- برانگیختن تحریک کردن .متعدی برخاستن بخاستن داشتن .