امیم

لغت نامه دهخدا

امیم. [ اَ ] ( ع ص ) نیکوقد. ( منتهی الارب ) ( آنندراج )( ناظم الاطباء ). خوش قدوقامت. ( یادداشت مؤلف ). || آنکه دماغ او را ضربی رسیده باشد. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ). آنکه سرش مجروح باشد وشکستگی سر به ام الرأس رسیده باشد. ( از آنندراج ). ج ، امائم. || قصدکرده شده. ( ناظم الاطباء ).
امیم. [ اَ ] ( ع اِ )سنگی که بدان سر شکنند. ( ناظم الاطباء ) ( از متن اللغة ). ج ، امائم. ( ناظم الاطباء ). و رجوع به امیمة شود.
امیم. [ اِ ] ( ع اِ ) ممال امام :
گفت امت مشورت با که کنیم
انبیا گفتند با عقل امیم. مولوی ( مثنوی ).آفتابا با چو تو قبله وْ امیم
شب پرستی و خفاشی می کنیم.مولوی ( مثنوی ).و رجوع به امام شود.

فرهنگ عمید

= اِمام

فرهنگ فارسی

ممال امام
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم
فال احساس فال احساس فال تاروت فال تاروت فال تاروت فال تاروت فال تخمین زمان فال تخمین زمان