استنان

لغت نامه دهخدا

استنان. [ اِ ت ِ ] ( ع مص ) دندان مالیدن. مسواک کردن. ( تاج المصادر بیهقی ). || نمایان و ناپدید شدن : استن السراب ؛ نمایان و ناپدید شد سراب. || سکیزیدن. ( تاج المصادر بیهقی ). برجستن اسب و توسنی کردن : استن الفرس. || سنون کردن داروئی را. چون سنون بکار بردن : و اذا استن به [ بانیسون ] مسحوقاً... نفع من البخر. ( ابن البیطار ). || استنان بسنت کسی ؛ بروش او رفتن. استیار. راه و سنّت کسی گرفتن. ( تاج المصادر بیهقی ).

فرهنگ عمید

راه خواهی.

فرهنگ فارسی

دندان مالیدن
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم
فال کارت فال کارت فال چوب فال چوب فال تاروت فال تاروت فال احساس فال احساس