غوطه دادن

لغت نامه دهخدا

غوطه دادن. [ طَ / طِ دَ ] ( مص مرکب ) فروکردن در آب و غرق کردن. ( ناظم الاطباء ). فروبردن در آب. غوطه ور کردن. غوته دادن. قَمس. اِقماس. غَت . ( منتهی الارب ). رجوع به غوطه و غوته شود :
طاقت یک موج او کراست که طوفان
صد یک آن بود و غوطه داد جهان را.ابوالفرج رونی.او [ شیر ] را در آب غوطه داد. ( کلیله و دمنه ).
آب نتواند مر او را غوطه داد
کش دل از نفخ الهی گشت شاد.مولوی.تا گریبان غرق آتش بودم از اندیشه دوست
غوطه در گل داد ناگه یاد آن رخساره ام.طالب آملی.در بهار سرخ رویی همچو جنت غوطه داد
فکر رنگین تو صائب خطه تبریز را.صائب تبریزی.

فرهنگ فارسی

( مصدر ) ۱ - فرو بردن کسی یا چیزی را در آب ۲ - غرق کردن .
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم