عمس

لغت نامه دهخدا

عمس. [ ع َ ] ( ع مص ) محو وناپدید شدن کتاب. ( از منتهی الارب ). کهنه و مندرس گشتن کتاب و نامه. ( از اقرب الموارد ). || ناپدید و بی نشان کردن و پنهان نمودن چیزی را. ( از منتهی الارب ). مخفی کردن. ( از اقرب الموارد ). || خویشتن را در کاری نادان ساختن و ناشناسا نمودن با وجود معرفت در آن. ( از منتهی الارب ). تجاهل کردن و خود را به نادانی زدن. ( از اقرب الموارد ). || سخت گردیدن و سیاه شدن و تاریک گشتن روز. ( از منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ). عَمَس. عَماسة. عُموس.
عمس. [ ع َ ] ( ع ص ) حرب سخت. ( منتهی الارب ). جنگ سخت. ( ناظم الاطباء ). || کار دشوار بی سروپای. ( منتهی الارب ). کاردشوار بی سروته. ( ناظم الاطباء ) ( از اقرب الموارد ).
عمس. [ ع َ م َ ] ( ع مص ) سخت گردیدن و سیاه شدن و تاریک گشتن روز. ( از منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ). عَمس. عَماسة. عُموس.
عمس. [ ع ُ / ع ُ م ُ ] ( ع ص ، اِ ) ج ِ عَماس. رجوع به عماس شود. || ج ِ عَموس. رجوع به عموس شود. || ج ِ عَمیس. رجوع به عمیس شود.

فرهنگ فارسی

جمع عماس جمع عموس
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم
فال چای فال چای فال تاروت فال تاروت فال تاروت فال تاروت فال ارمنی فال ارمنی