طیرگی

لغت نامه دهخدا

طیرگی. [ رَ / رِ ] ( حامص ) خدوک. ( فرهنگ اسدی خطی متعلق به آقای نخجوانی ) :
او را بدین هجا بدف اندر همی زنند
از طیرگی ورا چو دف تر همی کنم.سوزنی.سخنهائی که او را بود در دل
فشاند از طیرگی چون دانه در گل.نظامی.

فرهنگ فارسی

حالت و کیفیت طیره .
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم