شفیف

لغت نامه دهخدا

شفیف. [ ش َ ] ( ع اِمص ، اِ ) سوزش و الم سرما. ( منتهی الارب ) ( از ناظم الاطباء ) ( از اقرب الموارد ). || خنکی : فلان یجد فی اسنانه شفیفا؛ فلان در دندانهای خود احساس سردی و خنکی میکند. || شدت گرمی آفتاب ( از اضداد است ). ( از اقرب الموارد ) ( ناظم الاطباء ). || اندک از هر چیزی. || باران باسرما. ( از منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ) ( از اقرب الموارد ). || درد. ( از اقرب الموارد ). || ( ص ) باد سرد و خنک. ( منتهی الارب ) ( از ناظم الاطباء ) ( از اقرب الموارد ). || رقیق و شفاف. ( ناظم الاطباء ) :
لیک چون موج سخن دیدی لطیف
بحر آن باشد که هم باشد شفیف.مولوی.
شفیف. [ ش َ ] ( ع مص ) مصدر به معنی شَفَف. ( از ناظم الاطباء ). مصدر به معنی شفوف. ( منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ). تنک گردیدن جامه چنانکه پیدا و آشکار شود آنچه در زیر وی است. ( از آنندراج ). و رجوع به شفف و شفوف شود. || باد سخت آمدن. ( المصادر زوزنی ).

فرهنگ فارسی

مصدر به معنی شفف یا باد سخت آمدن
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم
فال ماهجونگ فال ماهجونگ فال تاروت فال تاروت استخاره کن استخاره کن فال احساس فال احساس