سپهداری

لغت نامه دهخدا

سپهداری. [ س ِ پ َ ] ( حامص مرکب ) عمل سپهدار. فرماندهی سپاه. سپهسالاری :
آنکه او تا بسپه داری بربست کمر
کم شد از روی زمین نام و نشان رستم.فرخی.بخزاین و مراکب و اسلحه و اسباب سپهداری او را مستظهر و... گردانید. ( ترجمه تاریخ یمینی ).
بسپهداریش بملک و سپاه
خلعت و دلخوشی رسید ز شاه.نظامی.

فرهنگ فارسی

سالاری سپاه فرماندهی قشون .
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم