سنجری

لغت نامه دهخدا

سنجری. [ س َ ج َ ] ( ص نسبی ) منسوب بسنجر پادشاه سلجوقی.
- حجرسنجری ؛ بسد. ( یادداشت مؤلف ).
- دستگه سنجری ؛ دستگاه پر شکوه و جلال سنجر :
منزل تو دستگه سنجری
طعمه تو سینه کبک دری.نظامی.
سنجری. [ س َ ج َ ] ( اِخ ) رجوع به ترکه بدیعالدین شود.
سنجری. [ س َ ج َ ] ( اِخ ) ضیاءالدین اجل فخرالشعراء و از افاضل دولت سلجوقی... او راست :
خیل لاله کز کمین گاه بهار آمد پدید
بر بساط باغ آنک با زمانه دروغاست
ابر خلقان خرقه را بر چار سوی شش جهت
پیرهن عشاق وار از آرزوی گل قباست
از گل سوری پدید آمد مگر سوری چمن
ارغنون پرداز سوری عندلیب خوش نواست.( از لباب الالباب چ سعید نفیسی ص 558 ).

فرهنگ فارسی

ضیائ الدین اجل فخر الشعرائ و از افاضل دولت سلجوقی .
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم